درد دل‌های زنانه از اتاق زایمان تا آلودگی هوا در خانه پدری
کد خبر: 29265

درد دل‌های زنانه از اتاق زایمان تا آلودگی هوا در خانه پدری

می‌گویند تعداد زنانی که امسال در آستانه روز مادر، با رهبر دیدار داشتند ازهر سال بیشتر بود؛ شاید بود. اما این را خوب می‌دانم که هر زن در این دیدار یک نفر نبود یک خانواده بود. کلاً جنس زن‌ها همین است. همه‌چیز را بین خانواده تقسیم می‌کنند حتی دیدار با رهبر را. می‌پرسید چطور؟ در این حاشیه‌نگاری ما با همراه باشید تا ببینید چطور!

گروه زندگی؛ سودابه رنجبر:سرمای صبحگاهی اولین چهارشنبه دی‌ماه سال 1402 را تجربه می‌کنیم. هوا سرد است و زمین سردتر. وقتی یاد «زمین سردتراز هوا» می‌افتم که نگاهم به چندین دختر جوان گره می‌خورد؛ زیراندازی روی زمین پهن کرده و نشسته‌اند به انتظار. محل اتراقشان چندمترهم با اولین ورودی بیت رهبری فاصله ندارد. راهم را کج می‌کنم به سمتشان.

 - در این سرما ساعت 8 صبح پیک‌نیک راه انداخته‌اید؟

-منتظریم کارت دعوت‌هایمان برسد.

 

 دختر جوان هندی است این را خودش می‌گوید. انگشت اشاره را به سمت دوستانش می‌گیرد «اون دوستم از لبنان آمده. این دختر اهل نیجریه است. آنکه انتها نشسته اهل عراق است» بین دخترها یکی صدایش از سرما می‌لرزد می‌گوید: «من هم از آفریقای جنوبی‌ام.» حرف خنده‌داری نزده اما همه‌شان می‌خندند. دختر هندی می‌گوید: همه ما خارجی هستیم در جامعه المصطفی مشهد درس طلبگی می‌خوانیم کل دیشب توی راه بودیم.

 

انتظار اول دلتنگت می‌کند و بعد مشتاق

 

خانم جوانی کودک چندماهه‌اش را تاب می‌دهد تا کمی آرام شود. اهل سوریه است چشمان کودکش حسابی پف‌کرده و پای مژه‌هایش خیس اشک است.

 

می‌پرسم: چرا این‌همه راه از مشهد با کودک چندماهه به دیدار آمدی؟

فقط یک کلمه می‌گوید: «دلتنگی»

 

-دل‌تنگی برای رهبر؟

کمی مکث می‌کند: «دلتنگی وقتی اتفاق می‌افتد که قبلاً دیداری بوده باشد. اولین بار است که آقا را می‌بینم. حس الآن من نسبت به این دیدار اشتیاق است اما حسی که من را به اینجا کشانده دلتنگی است. این را که می‌گوید درست شبیه به دخترش پای مژه‌هایش با نم اشک خیس می‌شود و بغض می‌پیچد توی صدایش.

 

من می‌فهمم مدافع حرم یعنی چه؟

انگار حرف زدن بین دوستان که حالا همه‌شان زل زده‌اند به لب‌هایش سخت‌تر شده باشد. کودک شش‌ماهه‌اش را به آغوش یکی از همکلاسی‌هایش می‌سپرد. چند قدم از آن‌ها فاصله می‌گیرد و به‌یک‌باره سیل می‌بارد از چشمانش «دل‌تنگ پدر و مادر و خانواده‌ام هستم. دلتنگی داشت من را از پا درمیاورد. می‌دانم این دیدار دلم را محکم می‌کند تا صبرم بیشتر شود آقا پدر معنوی همه ماست. کمی مکث می‌کند حالا این خجالت از دوستانش نیست که مانع از حرف زدنش می‌شود بغض است که راه گلویش را بسته. «۷ سال پیش با همسرم آمدیم ایران برای تحصیل طلبگی. اینجا بودیم که داعش به سوریه حمله کرد و روستایمان «کفریا و افوعه» در محاصره قرار گرفت. تا پدر و مادرم از محاصره دربیایند هزار بار مُردم و زنده شدم. حالا صدایش قوی‌تر شده «هر وقت جوانی را معرفی می‌کنند که مدافع حرم بوده می‌خواهم هزاران بار از او تشکر و قدردانی کنم. وقتی خانواده، شهر و خاک وطنت در محاصره دشمن باشد تازه متوجه می‌شوید که مدافع حرم یعنی چه؟

 

در همین گفت‌وشنودها کارت دعوت‌ها می‌رسد و دخترها به جنب‌وجوش می‌افتند و درچشم بر هم زدنی خودشان را به‌صف ورودی بیت می‌رسانند.

 

وقتی زنان نخبه کشور به صف می شوند

 

توی صف ایستادن خودش دنیایی دارد. خانم‌ها با لهجه‌های متفاوت هم‌صحبت می‌شوند. یکی هیئت‌علمی است آن‌یکی کادر درمان، دیگری مخترع است. یکی از شمال آمده یکی از جنوبی‌ترین نقطه کشور؛ خلاصه که می‌توانی انبوهی ازسلیقه‌ها، علم‌ها، تخصص‌ها، کنشگرها را به‌یک‌باره در یک صف ببینید. خانم جوانی فاصله‌ای با گیت بازرسی ندارد. آرام می‌پرسد: پوشیدن چادر جزئ الزامات است؟ خانمی که بازرسی بدنی می‌کند جواب می‌دهد «نه؛ آنچه الزام است حفظ حجاب است. چادراجبار نیست». دختر جوان نفس راحتی می‌کشد و دستش را می‌برد سمت مقنعه که مرتبش کند.

 

 دختر شیرازی را برادر شهیدش شوهر داد

 

از گیت‌ها که می‌گذریم جمعیت حاضر در حسینیه بیشتر از حد تصور است در بین زنان آنان که لباس سنتی پوشیده‌اند بیشتر به چشم می‌آیند رنگ‌های شاد، پیراهن‌های آیینه دوزی شده با دامن‌های چین‌چینشان سوژه عکاسان شده‌اند بینشان زنی بالباس شیرازی است حدود 50 ساله نشان می‌دهد. قربان صدقه قاب عکس‌های مادران شهید می‌رود که تصویرشان روی دیوار حسینیه نقش بسته. خودش را از عشایر شیراز معرفی می‌کند از برادرش « فرید شهابی نژاد» می‌گوید که در آزادسازی خرمشهر شهید شد. خنده برجانش می‌نشیند و ادامه می‌دهد فرید بعد از رفتنش هم هوای من را داشت رفیق جانبازش را به خواستگاری من فرستاد. من و همسرم این وصلت را مدیون بردارم هستیم. بازهم خنده بلندی می‌کند «برادرم حتی بعد از شهادتش بازهم بیکار ننشست و من را شوهر داد. من هم به پاس احترام، این روزها در جبهه فرهنگی کار می‌کنم اخبار را دیده‌اید که در استان کهکیلویه و بویر احمد 4 در صد رشد جمعیت داشته‌ایم؟ چندین سال است که درجوانی جمعیت، حجاب و فرزند آوری تبلیغات مؤثر می‌کنیم. من دست‌خالی به دیدن آقا نیامدم من کار فرهنگی می‌کنم.»  

 

ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده 

 

خانم شیرازی هنوزحرف می‌زند که پرده سبزرنگ کنار می‌رود جمعیت یک‌لحظه سکوت می‌کند انگار شوکی به جمعیت بی‌نظم یکی ایستاده و یکی نشسته وارد می‌شود. یک‌لحظه همهمه می‌افتد. همه زنان ایستاده‌اند همین حرکت موجی را به سمت جلو ایجاد می‌کند. شعارمی دهند. حالا باید بنشینند. ناباورانه آن‌ها که تا چند ثانیه پیش بین صندلی‌ها ایستاده بودند و جایی برای نشستن نداشتند حالا نشسته‌اند. انگار زمین حسینیه هم برکت کرده باشد.

 

البته شاید هم مهمان‌ها تنگ هم نشسته‌اند و رعایت احترام به صاحب‌خانه باعث شده هر طور که هست درآن لحظه‌ها باهم به توافق برسند چون قرار نیست هیچ خانمی ایستاده باشد.

 شعارها تمام‌شده سکوت ناباورانه‌ای حاکم است چندین هزار خانم همراه با فرزندان قد و نیم قد. این سکوت خودش جذابیت عجیبی دارد تا اینکه نوزادی از بین جمعیت طوری گریه می‌کند که انگار تازه به دنیا آمده باشد. این را خبرنگار کنجکاوی می‌گوید که مادر شدن را چندین بار تجربه کرده است صدای گریه نشان می‌دهد که هنوز روزهای عمرش به تعداد انگشت‌های دست نرسیده است. صدا خیلی دور نیست. رد صدا را می‌زنم همان‌جا نزدیک به یکی از ستون‌های حسینیه است.

 

حرف‌های پرمغز سخنرانان دیدار 

 

 با گوشه چشم مادر و کودک را در مدار توجه دارم تا سخنران‌های دیدار حرف‌هایشان را بزنند؛ به‌حق که سخنران‌های خوبی انتخاب‌شده‌اند حرف‌هایشان از جنس مطالبات روز زنانه است انگار آمده‌اند با پدرشان درد دل کنند. امیدشان به این است که با نصیحتی، تصمیمی و صلابتی از سوی پدر، کمی بارشان را سبک کنند. انگیزه‌شان را برای مادر بودن یا فعال اجتماعی یا حتی کنشگر بودن بالا و بالاتر ببرند. خدا را چه دیدید شاید لایحه حجاب و لایحه امنیت بانوان هم آن‌طور که بارها و بارها رهبری تأکید کرده‌اند در شرایط بهتری قرار بگیرد. سخنران‌ها از دغدغه‌های پررنگ و چند سال پیش، مثل جلوگیری ازحضورمردان در اتاق زایمان زنان می‌گویند. به شرایط دشوار آلودگی هوا طی هفته‌های گذشته که چقدر برایشان دردسر درست کرده اشاره می‌کنند. وقتی مدارس مجازی شد در شرایطی که نمی‌دانستند چطور فرزندانشان را سر کلاس مجازی بنشانند؟ درحالی‌که خودشان باید سرکار می‌رفتند! با یک گوشی موبایل سه بچه‌مدرسه‌ای آموزش مجازی را راه بیندازند! وقتی همه خوابند مسئولان به مجازی شدن مدارس رأی می‌دهند و این مادران هستند که کاسه چه کنم چه کنمشان تا صبح صدبار از دستشان می‌افتاد و بازهم نمی‌دانستند چه کنند؟

کار به‌جایی می‌رسد که سخنران می‌گوید: کاش تصمیم‌گیری برای آلودگی هوا را به دست مادران بسپرند حتماً برنامه‌ریزی بهتری خواهند داشت. آن‌وقت بود که صدای خنده و کف زدن‌های زنان تا سقف حسینیه را پر می‌کند و لبخند را روی لب پدر می‌نشاند. اما این‌همه ماجرا نیست. در همین سخنرانی و قرار دوساعته در دیدار با رهبری اشک‌ها و لبخندها طوری خودشان را نشان می‌دهند که نمایی از احساس و نگاه زنانه است. وقتی خانم موحد نیا که تازه خبر فوت مادرش را شنیده محکم و استوار پشت تریبون قرار می‌گیرد و مطالبات زنان را بیان می‌کند اگرچه صدایش محزون اما مسلط است. حرف که می‌زند جمعیت را نگاه می‌کنم گوشه چشم زنان از غم تازه بی‌مادری او تر شده است. حرف‌هایش که تمام می‌شود فقط یک جمله می‌گوید: «آقا برای مادرم دعا کنید.» و آقا ازاو دلجویی می‌کند. 

 

مادرترین مادر این دیدار

 

خبرنگار که باشی چشمت شبیه به دوربین سوژه یاب عمل می‌کند در بین جمعیت مادر شهیدی که طی سال‌ها کمرخم کرده چادرش را پشت گردن گره‌زده و عصایی چوبی تکیه‌گاهش شده. صدایش می‌کنم سربلند می‌کند با همان کمر خمیده. خانم‌ها دورش را گرفته‌اند بالای 90 سال دارد. با لهجه نکاحی حرف می‌زند یکی از همسفرانش ترجمه می‌کند می‌پرسم اسمتان چیست مادر جان؟ می‌گوید: «من مادر شیخ رحمت و رحیم هستم. همه من را این‌طور می‌شناسند. رحیم 11 سال مفقود بود اما شیخ رحمت خیال برگشتن ندارد 40 سال است که چشمم به دراست.»

 

 می‌گویم امید به زنده‌بودنش داری؟

عصایش را روی گلیم‌های آبی صاف می‌کند کمرش را کمی صاف‌تر؛ اما هنوزهم خیلی خمیده است. این باراز پشت عینک ته‌استکانی‌اش به من زل می‌زند و می‌گوید: زنده؟ آن‌هم بعد از 40 سال؟ نه مادر جان! اگر زنده بود امروز اینجا بود. شیخ رحمت همان موقع اوایل جنگ شهید شده من منتظر استخوانش هستم. آه بلندی می‌کشد و آن‌وقت پا تند می‌کند که برود. زن‌های دیگر او را می‌بوسند. با بوسه‌هایشان به او دخیل می‌بندند و انگار این مادردر تمام سال‌های انتظار جنسش از ضریح شده باشد.

 

کوچک‌ترین مهمان آقا را بشناسید

 

برمی‌گردم چشم می‌دوزم به همان ستونی که صدای نوزاد را همان حوالی شنیده بودم. در سیل جمعیت چند قدمی نزدیک‌تر می‌شوم. مادر نوزاد 24 تا 25 ساله به نظر می‌رسد حالا می‌توان دلیل گریه‌های نوزاد را تشخیص داد. مقنعه مشکی مادر گله به گله سفید شده از شیرهایی که نوزاد بالا آورده است می‌توان دل‌درد روزهای اول را تشخیص داد. نوزاد آرام‌گرفته و پتو پیچ خوابش برده. می‌پرسم نوزادت چندروزه است؟ می‌گوید: آقا مرتضی 9 روزش است. 

 

-اذیت نشدی امروز؟ خیلی اززایمانت نمی‌گذره!

-خوبم. خیلی خوبم. این هم از محاسن زایمان طبیعیه دیگه.

 

-مادرتون بدونه با این شرایط اینجایی حسابی نگرانت میشه؟!

مادرم الآن در منزل ماست خودش ترغیبم کرد اینجا باشم . الآن از دختر 2 سال و نیمه‌ام نگه‌داری می کنه فردا و پس فرداست که مادرم ساک جمع کند و برود شهرمان. من از خانواده‌ام دورم. بعد از ازدواج به تهران آمدم بعضی وقت‌ها دست‌تنها می‌مانم و خیلی خسته می‌شوم. دیدار امروز برای من یک هدیه بزرگ و یک شروع دوباره است. من از این دیدار خیلی انرژی می‌گیرم و امروز که می‌خواستم به اینجا بیایم فهمیدم دیدار با رهبر هدیه همه صبوری‌هایم است. ازاینجا که بروم خانه، برای فرزندانم همان‌طور که پدر فرزانه گفت بهتر مادری می‌کنم و برای همسرم همسری بهتر از دیروزمی‌شوم.

 

 دعوت‌نامه برای من طور دیگری ارسال شد 

 خانم ویلچر سوار رو به روی در بزرگ ایستاده. توجه خیلی‌ها را جلب می‌کند. صدایش به خاطر بغضی که در گلویش پیچیده از رمق افتاده. قطع نخاع کمری است 13 سال پیش درراه رفتن به مراسم عروسی خواهرش تصادف کردند. قصه آمدنش به دیدار آقا را اینطورتعریف می‌کند. «چند روز پیش خواب آقا را دیدم که به خانه ما آمده است. در خواب خیلی هول شدم برای آنکه متوجه شود نمی‌توانم به احترامش بایستم. گفتم آقا من نمی‌توانم بلند شوم ؛ می‌شود عبایتان را روی پای من بی اندازید تا من شفا بگیرم؟ بقیه خواب را یادم نیست اما وقتی خواب را برای همسرم تعریف کردم همسرم به‌قدری غافلگیر شد که مدتی سکوت کرد. تا امروز معنای سکوت او را فهمیدم. همسرم من را به بیت آورد. نگفته بود که دیدار رهبری است. گفته بود دیدار یکی از مسئولان کشوری است. خودم را آماده کرده بودم که از فقر خانواده‌ام بگویم از مشکلات بیماری‌ام اس همسرم بگویم. از شرمندگی فقرمان جلوی فرزندانم بگویم. نزدیک که شدیم راننده اسنپ ماجرا را لو داد. همان موقع یک دل سیر با همسرم گریه کردیم و همسرم با گریه می‌گفت می‌خواسته سورپرایزم کند. می‌گفت همان موقع که خواب آقا را دیدی دعوت‌نامه تازه به دست من رسیده بود.

 

 حالا من اینجا هستم و هچ درخواستی ندارم. همین‌که اینجا هستم خوبم. اصلاً یادم رفته که چه چیزی می‌خواستم. راضی‌ام به رضای خدا.

 

سرباز آقا هم در این دیدار پیدا شد

 

 ساعت از 12 گذشته مراسم تمام‌شده است خادمان به‌سرعت جمعیت را راهنمایی می‌کنند تا از حسینیه خارج شوند. خانم جوانی همچنان نشسته و دختربچه دوساله‌اش روی زمین خوابیده و امیرعلی 5 ساله‌اش با لباس سربازی مثل فرفره در حسینیه می‌دود. مادرجوان ذوقش را می‌کند. از شبی می‌گوید که به شوق دیدار نخوابیده تا صبح. از لباس سربازی امیرعلی می‌گوید که پوشیده تا سرباز آقا باشد. مادر، دختر خواب آلود را در آغوش می‌گیرد که حسینیه را ترک کنند. دهانش را به گوش امیرعلی نزدیک می‌کند و چیزهایی می‌گوید. پسرخوب گوش می‌دهد. آرام می‌ایستد و به جایگاه زل می‌زند . بعد با فریاد می‌گوید؛ خوب نگاش کردم که هر وقت دلم تنگ شد زود بیارمش توی ذهنم.

 

 بیرون که می آییم خادم در حسینیه را می‌بندد. امیرعلی همچنان روی پا بند نیست و بالا و پایین می‌پرد. خادم روبه امیرعلی می‌گوید: سرباز پیش ما بمان، امشب تو نگهبانی بده!

 

گل از گل امیرعلی و مادر امیرعلی می‌شکفد. امروز فال «سرباز آقا شدن» برای امیرعلی زده شد.

دیدگاه تان را بنویسید